چندین و چند روز است که احوالات بد - و بعضا خیلی بد - را پشت سر می‌گذارم ، بی‌دلیل آشکار دلم سخت گرفته است و ملولم . عصبانی‌ام ، انگار از دنده‌ی چپ بلند شده باشم ، انگار دلیل قاطعی برای این همه ناراحتی و عصبانیت داشته‌باشم . گاه و بی‌گاه حس می‌کنم می‌خواهم بزنم زیر گریه و این درد بی‌درمان را تسکین دهم ، اما نمی‌توانم ، اشک‌هایم خشک شده‌اند ، درد ها فاصله‌شان با درمان را حفظ می‌کنند و تن به دوا شدن ، به التیام ، نمی‌دهند.

این روزها معیار سنجشم برای همه چیز ، همه‌ی همه چیز شده است یک لغت "منطق" ؛ انگار که در این عالم ابزار دیگری نباشد ، و عجب که بد دردی است چون بیش از سه چهارم کارهای روزمره‌ی ما با منطق سرسازش ندارند و من هر لحظه و قبل و بعد هر کاری به این فکر می‌کنم که این حرف ، حرکت ، فکر ، تا چه اندازه دور از منطق و عقلانیت است ! ساده‌ترین حرف‌ها و حرکت‌ها برایم عذاب‌آور شده‌اند بس که سخت‌گیر است این معلم نازنین!

غیر از همه‌ی این‌ها ، این روزها بسیار به این می‌اندیشم که سوشال مدیا تا چه اندازه وقت ما را بیهوده تلف می‌کند ، چه قدر داده‌ی بی‌مصرف محض وارد مغز ما می‌کند ، چه‌قدر ما را با جزئیات بی‌ربط از زندگی آدم‌ها آشنا می‌کند و انگار چه ابزار بدی است برای درد دل ، برای ابراز وجود ، برای آرام کردن خاطر با دو کلام در آن حرف زدن ، این روزها هر توئیتی که می‌نویسم به این فکر می‌کنم که مثلا به حال فلانی چه فرقی می‌کند که تو در چه حالی باشی و یا مثلا از دستش چه بر می‌آید یا اصلا چرا باید وقت آدم‌ها را که خیلی‌هایشان حتی دوستان صمیمی‌ام نیستم برای درگیری‌ها و امور شخصی‌ام بگیرم ، مثلا به آن‌ها چه ربطی دارد که امروز از صبح عین برج زهرمار بوده‌ام یا این‌که فلان مشکل ذهنم را مشغول کرده‌است ؟ در عین حال نوشتن را مسکن بی مثالی می‌دانم، اصلا مگر گل تر از نوشتن این واژه‌های مرکبی یا کیبوردی در دنیا کاری هست !! :) به همین دلیل این‌جا را ساختم ، برای این‌که بنویسم ، چون باید نوشت ، و تا خوانده نشود ، چون نباید خواند !!

به هر حال این است آن چه این روزها بر من می‌رود ...