آه آمده ام که یک عالم غر بزنم ! از دمدمی مزاجی این روزها و حتی شاید این سال هایم بگویم و این رخداد تکراری نفهمیدنی که در کسری از ثانیه احوالاتم را تغییر می دهد و مرا از شادترین به غمگین ترین ، از مشتاق ترین به بی حوصله ترین و از علاقمندترین به متنفرترین تبدیل می کند. خیلی عجیب است که ناگهان ببینی که چیزی که تا این اندازه برایش مشتاق بودی برایت پوچ و بی معنا شده و دیگر کوچکتری میل و کششی به سمتش نداری ... یا اینکه حوصله و انگیزه ات بی خبر ته بکشد و تو بمانی و برنامه ریزی هایی که انگار دیگر هیچ دلیلی برای اجرایشان نمی بینی ... تازه این ها نمونه های نه چندان بزرگش هستند ، ممکن است یک روز چشم باز کنی و ببینی حس بی تعلقی مطلق داری ، انگار هیچ چیز و هیچ کس حس محبت را ، حس عشق را ، دلسپردگی را در تو برنمی انگیزد ، فکر می کنی دلت مثل سنگ شده ، مثل شهذ متروکه ، به جز یکی دو نشانه درونش هیچ نمانده ، هیچ ... و تو می ترسی ، می ترسی از از دست دادن تنها برکاتی که در این عالم وجود دارد و به گمانم ثمره ی عشق است ، فکر می کنی : اگر دلم تا ابد در همین احوال بماند چه ، اگر دیگر هیچ کجا ، پیش هیچ کس و هیچ چیز گیر نکند چه؟ از مولا علی روایتی هست که می گوید : من خدا را به درهم شگستن تصمیم ها و باز شدن گره ها و دگرگونی همت ها شناختم.برای منِ این روزها این ملموس ترین روایت موجود است ... کاش راه هایی بیابم ، روزهایی بیاید ، که انگیزه هایم بلندتر و ماناتر باشد که : نهنگ آن به که با دریا ستیزد / کز آب خرد ماهی خرد خیزد .