جمعه شب است و من دوشنبه و سه شنبه دو امتحانی دارم که کم بلدمشان و میخواهم نمره ام خوب شود...
خیلی هم کم بلد نیستم.
تمام روز و شب های بی معنا و کوفتی ام در دویدن پی این خزعبلات میگذرد، از جوان تری دوستی خواندم و اصلا شرمم گرفت از این همه بی چیزی، بی قصه ای...
چقدر گفتن مفاهیم پستشان می کند، چه چیزهای عمیقی را به کلمات احمقانه ای تقلیل می دهد...چه قدر در کشاکش با زندگی ناتوان شده ام، در خواستن چیزی، در دویدن برای رسیدن...در چیزی را برای زندگی تکیه گاه کردن...
چقدر کم ام...هیچ ام...نرفته و نرسیده و نبوده ام...به قول اخوان هیچم و جیزی کم...بلکه کمتر...
چقدر دور و برم آدم های شناختنی هست و درخشان و بزرگتر...چقدر میانشان بیهودگی بیشتر به چشم می آید.
چقدر کم ام برای زنده بودن
برای ماندن.
حتی آن قدر کم که میل به رفتن هم در من زیاد نیست...هیج میلی مطلقا هیچ میلی در من زیاد نیست...ایستایی و سکون مطلق...تجلی تامه ی اینرسی.
نمی دانم بیهودگی ای که بخواهد با تغییر، با از این دانشکده به آن یکی رفتن، با عاشق شدن، با درس خوب خواندن از بین برود اصلا از ابتدا بیهودگی بوده؟
جقدر جای اضافی اشغال کرده ام.