حالا و این روزها بیش از هر چیز دلم میخواست که قصه داشتم.

میخواست که این همه بی قصه نبودم.

میخواست که شبیه آن چه هستم باشم. چیزی باشد که فکر کنم شبیهش هستم و آن باشم.

من بی ماجراترین آدمی ام که میتوانستم بشوم. ماجراهایی که از دور مانده هم نه گفتنی است و نه شنیدنی و - مهمتر از آن - نه فهمیدنی.

در دنیا پدرها و مادرها با هم دعوا میکنند و بچه ها برای جوانی تباه شده شان در ازدواج های غلط میمیرند.

در دنیا همه ازدواج میکنند چون بیکسی میکشد.

در دنیا آدم ها از ترس بیکسی ازدواج های چرت میکنند و از قبلشان تنهاتر میشوند و بیکس تر.

در دنیا آن اشتباه ازدواج کرده ها - که شاید قبلا لبخند بازیگوشانه و جمله ی رندانه ای به شوقشان می انداخت - از این کوچکترین دریچه ی امیدشان هم دست میشویند و با هر خنده و جمله ای لب میگزند که عجب خائن پست فطرتی اند. به حق و به ناحق.

در دنیا من ها هستند. بی خاصیت هایی که چیزی را دوست ندارند تا دنبالش بروند

رمق انجام کاری ندارند

توان

میل

اشتیاق.

در دنیا نیکی هایی هستند که دو ترم مشروط شده اند

که خودشان را نکشته اند

اما مرده اند.

به جای کشیدن تیغ نازک به رگهایشان از دنیا تنشان را برداشته اند و فرار کرده اند.

هیچ، مطلقا هیچ نکرده اند.

گفته اند حالا که نمیمیریم، حالا که میخواهیم و نمیمیریم، بگذار غیرت زندگی نکردن داشته باشیم.

و از همه چیز دست شده اند.

نیکی ها حتی از نوشتن این جملات، از فکر کردن بهشان، حتی از دلیل دانستن آن ها حال تهوع دارند.

نیکی ها اضافه اند.

بی قصه ی اضافه.

پ.ن: نیکی ها حال ندارند نیم فاصله بگذارند!

پ.ن2: نیکی ها میتوانند در اوج کثافتی احوال و زندگی لبخند بزنند و بگویند و بخندند و نمک بپرانند حتی!