این روزها به تغییر رشته و رفتن پی علاقه ام خیلی فکر می کنم ، از طرفی می ترسم این میل تلاشی برای فرار از وضعیت کنونی باشد - که عمیقا رنجم می دهد - آن قدر بی حوصله ام که حتی یک ربع صبر و تحمل برای به پایان بردن این نوشته را بر نمی تابم.از طرفی نمی دانم این بی قراری و ناراحتی و اندوه زدگی مدام از رخوت و سستی و بی مایگی خودم است و به قول مولانا "از همت دون" در خانه ی غمم یا نه ، واقعا دلیلی وراس آن است ؛ افسرده شده ام ، مشکل تیرویید دارم ، ویتامین دی کم دارم یا چه و چه ...

مداما چیزی درون سینه ام در حال دست و پا زدن است که بیرون بجهد و من را بگذارد و برود ، از طرفی غرورم و میلم برای خراب نکردن حال دیگران مجال نمی دهد که خودم رو ابراز کنم و از اوضاع خرابم بنالم-عدم باور و درک درست دیگران هم بی تاثیر نیست-به همین خاطر پیش روان شناس رفتن مرتبا عقب می افتد و من خراب و خراب و خراب تر می شوم.

اما راجع به تغییر رشته ، من سالهاست ! به رها کردن این ریاضی پدرسوخته ! و رفتن به انسانی و آن علاقه های دیرینم فکر می کنم و بارها تا مرز محقق کردنش رفته ام اما هر بار به دلیلی قانع شده ام که بمانم و مهندسی بخوانم (خودم خودم را قانع کرده ام) . از این پا در هوایی خسته شده ام ، از این روی تصمیم ها نماندن ، دلم میخواهد حتی اگر تصمیم هزار باره ام اشتباه بوده یک بار هم که شده پای حرفم بمانم ، غیرت کنم و پای تصمیمم-اگرچه نادرست یا نه تماما درست-بمانم.

کاش یک تصمیم بگیرم...