دیشب مامان و بابا حرفشان شده بود

حالا نه اینکه اصلش همین دیشب باشد ها 

عمیق تر است

و هنوز ننشسته اند با هم حلش کنند

بابا با دلخوری رفت بیرون وقتی من خانه نبودم

بعدتر زنگ زد که نمیخواید به ما یه کافه بدید؟

بلند شید بیاید تجریش!

رفتیم.

قدم زدیم تا باغ فردوس که مثلا شامی چیزی بخوریم.

خوردیم.

بیرون که آمدیم سد معبر ریخته بود و داشت دست فروش ها را، دست بند و عروسک و عکس فروش ها را جمع میکرد

و ما سر تکان دادیم و گذشتیم.

از صدای داد و بیدادشان گذشتیم.

از بدو بدوهای فرارشان

از جوانی شان

بی کسی شان.

چرا؟

چون مال ما را نبرده اند که!

باید میرفتم و میخواباندم در گوش آن مردکی که سر دست فروش- ولو متخلف - داد میکشد.

اما چاره ای نیست.

بی بخار بی مایه ام.