هر چه فکر می کنم و هر چه بالا پایین می کنم من وقت مردنم است.

خیلی ها وقت مردنشان است، تقریبا همه.

برای باقی ماندن باید دلیلی داشت یا کاری یا تمایلی

من از این سه تا هر سه تایش را ندارم.

قصه ندارم

آرزو ندارم

همت ندارم

کاری که برایش همت بخواهم ندارم

عشقی ندارم

کششی و خواستنی

و رفتن و آمدنی حتی

من ستونی ام که در گل فرو کرده باشی

چوب تری که حتی آتش هم نمیگیرد

حتی نمیمیرد.

همه ی حرفهایی که میزنم – به تقریب – و همه ی کارها و رفتارها تهوع آورند. خالی اند. نشانه ی پایانند.

از مسیر زمان، نزدیکم بی خاصیت و دورم نخواستنی است.

من نزدیک، بداحوال است و من دور بد احوال تر، بد احوالی که 40 سال بد احوالی دنبال خود کشیده.

من چیزی بیش از این نیستم.

فکر هم نمی کنم میتوانم باشم.

قلب من همینقدر کوچک و خرد ااست.

دستهایم همینقدر خالی.

بودنم همینقدر بی دلیل.

زندگی من پر از ددلاین های تهوع آور است.

و تنها ددلاین شیرینش سر نمی رسد.

البته من ددلاین رسیدنی دوست ندارم.

من ددلاین رساندنی دوست دارم.

رسیدنی منفعلانه است....مثل تمام من

رساندنی ولی زیباست

از معدود چیزهای زیبایی که میشناسم.

قبلا فکر میکردم من عاشق خوبی میشوم.

قلبم برای تپیدن نفس داشت

جا داشت.

الان حتی دوست هم ندارم.

حالا این ها را مینویسم که چه؟

هیچ

نه حرف من با نوشتن کم می شود

و نه چشمی قرار است بخواند

و نه حتی اگر بخواند میفهمد.

عجب دور باطلی است، عجب!